تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را / تو را مـن مـیشناسم، مـنبع پاک کـرامت را ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم / دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را . . .
♥♥♥♥ نميتوانست دستش را تکیه بدهد به میلهها و با چشم، کوپه هشت قطار را تا جایی دنبال کند که محو و نادید ميشود. از بس با دست به شیشهها کوبیده بود دستش کوفته شده بود. شمارش از دستش رفته بود که چند بار وقت رد شدن قطار، دنبالش دويده و داد زده بود تا سلامش را به آقا برسانند. دوست داشت قسمتش شود بیاید مشهد، خودش پای اذن دخول بایستد. بعد سرش را تکیه دهد به ستون دستهایش و بگذارد بغض کهنه شدهاي كه وقت و بي وقت گلوگيرش ميشد، روی صورتش سر باز کند. قطار 327 که راه افتاد، آدمهای کوپه هشت خوشبختترین آدمهای دنیا به نظرش ميآمدند. مثل هميشه دلش تكاني خورد و دلتنگيها روي صورتش سر باز كردند. آدم هر قدر هم كه مرد باشد، نام مشهد كه بيايد اختيارش دست خودش نيست. از پارسال دل توي دلش نبوده كه همراه اين كاروان باز هم بزنند به جاده. شبهاي كوير و پاهاي آماس كردهاش شيريني وصال را بيشتر ميكرد. مادر آب را تکانی ميدهد و گریه ميکند و پدر دستی روی سرش ميکشد. کیسهای پر از گندم را بی هیچ کلامی ميگذارد توی کولهاش و پیشانیاش را بوسه باران ميکند . او حتی وقت خداحافظی هم به کبوترهای حرم آقا فکر ميکند. ميداند کبوترهای حرم هم مثل مسافرهای کوپه هشت خوشبخت و پر از سعادتند. وقتي به حرم آقا ميرسد، در حلقه آغوش گرم خادمان و گلباران آسمان مشهد، سايه اين خوشبختي را پر رنگ ميبيند باورش نميشود ميلاد آقا را مشهد باشد، ميان اين همه عشقي كه معمايش هميشه بر ذهنها بوده است. ♥♥♥♥
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:ممنون شما لطف داری
Design By : Pichak |